به سکوت، لبخند، یا به نیامدنهایت اندوه؟ ای آماده، ای دوست! با زخم هایی که یادگار می ماند از ترس کودکانهات، با دردِ داشتنِ دوستانی که در حد شعارهای سیاسی، پشت درب توالت عمومیاند چه باید کرد؟
به سکوت، لبخند، یا به نیامدنهایت اندوه؟ ای آماده، ای دوست! با زخم هایی که یادگار می ماند از ترس کودکانهات، با دردِ داشتنِ دوستانی که در حد شعارهای سیاسی، پشت درب توالت عمومیاند چه باید کرد؟
سالها پس از انتظار این روزها که جز گذشته ای در آینده نیستند، در زمان حال، می پرسی از حال و روزم.
من آن روزها منتظر تغییر بودم و هیچ. تو دیگر دنبال چیز تازه ای نباش. هر بار به ناچار و بیشتر به اختیار، عقب رفتم و قدم های وارونه ام خوب از پس ویرانی خویشتنم بر آمدند.
دست بردار، این شاخه سالهاست که با درختش در آخرین زمستان خشکید و بهار با ریشه ای که نیست فراموش می کند.
زاده شدی که بعنوان قطره ای در اقیانوس باشی یا ذره ای در هستی؟ آیا آسمان شکافت و از آن برای تکانی به دنیا پایین آمدی؟ بیا همه چیز را ساده کنیم و بعد، پیچیدگی داستان را نگاه کنیم.
تمرین دیوانگی، برای او که دیوانه نیست، رفوزه بار خواهد آورد، برای او که رفوزه نیست، دیوانه بار میآورد.
از آسمان دیشب، خاطرم هست، هر چه بغض داشت روی عابری بدون چطر، باران دو بخش دارد، لبخند به تو که عیبش را دیده ای، گریه کرد!
زندگی توی دنیای خاکستری، سیاه، سپید.
عابران سر به زیر، صورت های بی لبخند، سرد، جای زخمی زیر شقیقه ها، خط روی پیشانی، شانه ها کمی بالا، دستهای آویزان.
صدای پا، گاهی صدای پچ پچ و زمزمه ای میان سایه ها.
فراموشی تمام واژه ها، تعریف تازهای: برابری برای برده ها.
جای زخم اخبار توی گوش و رد یک عصای زیر دست و پا، نگاه توأم با عبور بی تفاوت از کنار سالخورده ای که دست گذاشته روی دیوار و زانو بر زمین.
نقش یک نقاش برای طرح ایده ای که یادبود رنگ های زنده است، با قلم سیاه، سپید.
کاش اسیر یک لنز باشیم، کاش هیچکدام واقعی نباشند.
کدام خاطره بود که رنگ شقایق هایش... فراموش کردهام، شاید سیاه، شاید سپید بود؟
هفت جان داشتن، فانتزی موجود نامیرا اما نه رویین تن!
غرق در هفته هایی غرق در تمام هفت ها و ادامه ای که ردی از عبورمان نخواهد ماند.
زمان مورد علاقه ی من آینده است اما نه آنچنان که اصالت انسایت را فراموش کنم، طبق نظریه ی داروین اگر ما نسلمان را نابود نکنیم سال های دور آینده تکامل خواهیم یافت اما از تکامل اکنون فراتر، راستش را بخواهی با اصول مضحک تکامل، باید توقع داشت که ظاهرمان در آینده شبیه به میمون ها شود، چرا که پیشرفتمان خوب است و شاید شبیه به الف ها(جن) شویم.
واقعیت نداشت، نه ارزشمند بود و حقیقت هم نداشت، قسم نداشت آنچه که باور کردنش اثر نداشت و باز داستان تکراری امثال ضمیر مرده ای که خسته می شوند از بار حرفهایش!
خسته می شوند...