صدای باز شدن در میآید و سرما احاطهام کرده است، در تاریکی نشستهام، کنار فراموش های گذشته، خاموشهای حال و کورهای آینده.
سالهای آویزان در سَرَم، عبور باد و کاغذهایی که پراکندهاند.
چه دور، چه دیر، چه قحطیزده واماندم و تنها، تو را چه تنها نگریستم. سایهات روی پاییز بود و پاییز در آخرین یلدا... جا ماند. چه دیدهای، انعکاس در فضای تاریک اطراف، مشغول بلعیدن خویش، دیدن خویش در خواب دخترانهات.
کاش آبان کمی سر سازگاری داشت، چه آبانی که تقدیم کنم، آبانم را سالهاست ندیدهام، سالهای آویزان در سَرَم.
صدای بستن در میآید و هیچ، نه، انگار کسی در تاریکی، سرما احاطهاش کرده اما در حال خواندن است: صدای باز شدن در میآید و سرما...
نشد که بهتر بنویسم و خواب، خستگی از تکراری های همیشه، اما تو لبخند، هرچند، حتی اگه مصنوعی.
Pen pal