دستش را از دست داد
راز های پشت پرده با دیوار فرو ریخت و چیزی نماند جز، همان که جز تو همه می دانند!
او همچنان در آیینه آخم دارد به من، او گاهی می خندد و گاهی چشم می بندد روی گاهگاهی شدنهایم.
او می خندد به من.
دستش را از دست داد
راز های پشت پرده با دیوار فرو ریخت و چیزی نماند جز، همان که جز تو همه می دانند!
او همچنان در آیینه آخم دارد به من، او گاهی می خندد و گاهی چشم می بندد روی گاهگاهی شدنهایم.
او می خندد به من.