دستش را از دست داد
راز های پشت پرده با دیوار فرو ریخت و چیزی نماند جز، همان که جز تو همه می دانند!
او همچنان در آیینه آخم دارد به من، او گاهی می خندد و گاهی چشم می بندد روی گاهگاهی شدنهایم.
او می خندد به من.
وارونه ها را خاطرت هست؟
داستان های اشتباه، رفتنم از انتها به ابتدا، ماندن، برنگشتن به انتها!
داستان های پیچیده در افکار ساده ای که بی گدار به آب زدند و کاش نمی زدند، اتفاق های ناگهان! آنها که کاش روی تاقچه می ماندند و از بلندی نمی ریختند!
گره زدی، گره زدند و آیینه نیز...
بسته شد، راه نرفته، رویای رفتن، تدبیر ماندن، دست به آسمان نرسیده.