بایگانی فروردين ۱۳۹۹ :: آرمان حسینی

برای اکنون

بیا تصور کنیم، با چشمان بسته رنگ های دیگری بپاشیم روی فکرهای درهم آمیخته از کلاف این روز ها که جاری اند. 
نه نمی خوام یه توصیف طولانی بزنم و سعی کنم ادبی بنویسم، واقعلا الان حسش رو ندارم برای جست و جوی کلمات به ذهنم فشار بیارم، راستشو بخوای توی این مدتی که گذشته چند بار ایده های خوبی واسه نوشتن به ذهنم رسید اما اونقدر تنبلی کردم که بی خیال…
من هنوز نمی دونم واقعا از خونمون تا سر کوچه که می رسم به یه درخت چند قدم میشه! چند بار هم رد شدم اما یادم رفت بشمرم. بار ها فکر کردم که توی بهار و تابستون از اون درخت عکس بگیرم، حتما باید زاویه و قاب دوربین مثل عکس پاییز باشه، انگار باید یه دوربین رو زنجیر کنم سر کوچه، تکون نخوره و هر وقت نگاش کردم بفهمه که باید یه عکس از چیزی که می بینه بگیره. به زمستون فکر نکردم، وقتش هم بود ولی اصلا ژست اون درخت بیچاره واسه زمستون خوب نبود، بد جوری توی خودش پیچیده بود نمی خواستم روزهای تلخشو یادم بیاد.
گلاب به روتون، بابام دیشب برای دست به آب رفته بود توی حیاط، کارش که تموم شد صدام زد گفت بیا! آرمان مه اومده؟ قبلش هوا صاف بودا! رطوبت رو وقتی داشت زیر نور عبور می کرد می دیدم، گفتم آره. حالا دیگه من ول کنم خراب شده بود، پدر رو با خودم کشوندم سر کوچه که تصویر بزرگ تری از مه ببینیم. که دیدیم. حیف، اون حوصلش نمی شه زیاد بمونه به این چیزا نگاه کنه. خلاصه که اون درخت از دور چشمک می زد، درست هم که نمی دیدمش که. 
برگشتم خونه پای کد نشستم، نشد کار کنم، به علی و پویا پیام دادم و پرسیدم که اونا هم اطرافشون مه دیدن؟ نمی دونم به خودشون زحمت دادن که حد اقل تا پنجره بیان و چک کنن ولی جوابی هم نگرفتم. علی گفت می دنم چته! الان به این فکر می کنی که می تونستی توی ماسال باشی. آره خب. فکرشو کن الان می تونستیم واقعا. ولی… بیخیال.

  • جمعه ۱ فروردين ۹۹
Designed By Erfan Powered by Bayan