بی نهایت :: آرمان حسینی

بی نهایت

چه خوابیست که صبح نمی‌خواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ...

تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمی‌فهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ می‌دانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.

چه صُبحی که بیداری نمی‌خواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیال‌هایی که ریشه در نادانی‌ام دارند، چه تلخ که می‌دانم، نمی‌دانم.

قیامت را که یادت هست؟ با تو‌ اَم آدم.

پایانی که شروع تازه‌ایست، همین که فراموش کنیم کافیست. ابدیتی که پنهان در سرآغاز است و آغاز را به خاطر نمی آوریم، مثل اینکه ناگهان در خواب تازه‌ای چشم گشوده ای.

چه نادیده‌ای، شنیده‌ای، انسان کدام داستان را سینه به سینه نقل کرده که هرگز ندیده است؟ آمدنت را می‌پذیرم، رفتنت را خواهم دید، اما تو از کجا آمده‌ای؟ داستان هایت کجا اتفاق افتاده‌اند؟ باور کنم تو هم نمیدانی؟ 

چرا دقیقا قبل از رسیدن به پاسخ، رسیدن به علت داستان های همیشه، خواب می‌شوم؟ امان از آن بیداری، که حتی به خاطر نمی آورم چگونه تمام نسل ها به من رسید و من به پاسخ نزدیک بوده ام! من! همان خودِ خودت، آدم.

باز دنبال آینده‌ای خواهیم رفت که ریشه در گذشته دارد، گذشته ای در آینده‌ای در گذشته ای در آینده ای در...

چه نسیبت می‌شود از این همه تکرار؟! به کدام فلسفه آویزان شده‌ایم که تو هرگز خسته نخواهی شد. زمان مرا بازی می‌دهد، من، خود خودت آدم.

به کدام دیوار بگویم که موش‌هایش گوش نداشته باشند، من پی آن عدد مجهول هستم که هر کس به آن رسید از درخت افتاد، همان‌جا که هر کس نمی‌رسید نام آن را کمال و بی نهایت گذاشت و دستی برای ماندنِ مفهوم بی نهایت از پایان به آغاز می‌رسانَدَت، فراموشی به تو الهام شده بعد آن پایان، در همین آغاز و باز تو در جست و جوی کمال با مفهوم بی نهایت، نسل‌های دیگری پدید می‌آوری.

من، خود خودت آدم.

  • دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۸
سهیلا رئیسی

اینجا ساعت‌هاست که برف می‌بارد. به تو که به اختیار سکوت انتخاب کردی فکر می‌کنم، به سوگواری‌ات، به بی‌قراری‌ات، به شهر تو که در سایت هواشناسی خواندم که آفتابی‌است.

سرک می‌کشم پشت پنجره و از تصور صبح سفید دل‌ام خوش می‌شود، تماشای برف آدم را یاد خیلی چیزها می‌اندازد، دور و نزدیک.

در سیاهی شبِ خانه رو به بارشِ بی‌وقفه ترانه‌ای محلی را جستجو می‌کنم. می‌گذارم‌اش توی گوش‌ام و برای ماتمی که داریم زل می‌زنم به سفیدی بارش و مرور می‌کنم، هر چیزی را که به ذهنم برسد. این یکی از راه‌های فرار من است، از تصور آن درخت سر کوچه‌تان می‌رسم به شوری گونه‌هایم، از آنجا به دیوانه‌گی که از آن فرار می‌کنی، از دانه‌های برف به داغ آدم‌های این پاییز و زمستان، و از اندوه آنها به این سکوت تو.

توی سرم بیش از هر چیزی این جمله را می‌شنوم که ما باید با هم حرف بزنیم. ساده‌ترین جمله‌ای که در وضعیت غیرعادی ما سخت به نظر می‌رسد. می‌ترسم سکوت حال‌مان را بدتر کند، گاهی گمان می‌کنم از میان کلمه‌های هم‌دیگر ممکن است راه‌هایی را پیدا کنیم، همه چیز آزمون و خطاست. چاره‌ای هم نداریم.

صبحِ فردا برف همه‌جا را پوشانده و چهره دگرگون کرده. این جمله را می‌نویسم. انگار که بخواهم با خودم حرف بزنم و به دنبال لغت آغازین جای انتظار این تصویر را بنشانم.

یاد فیلم کیشلوفسکی می‌افتم. موسیقی آن اپیزودی که از همه بیشتر دوست داشتی. آواز زن مثل مرثیه‌ای می‌ماند که روی تصویری که چشمان‌ام می‌بیند خوش می‌نشیند. بعد فیلمی را که از باریدن برف گرفته‌ام برای تو می‌فرستم و هر کاری می‌کنم، از عمق این شب و پس این دانه‌های روشن نمی‌توانم با خودم حرف بزنم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan