میدانم دیر میرسی.
همین روزها که سالها میگذرند، نگاهی به در میکنم، نگاه به دیوار و قابهای خاک خورده. گاهی در آیینه، سایه ای سالخورده.
قسم به نادانیام، به نیمهی بازمانده از گذشتهام، به حال. وزنهی این روزها چه سنگین روی سینهام جا خوش کرده است. اتفاقهایی که دقیق به خاطر نمیآورم سرم را به دیوار میرسانند. آنچه خاطرم هست، اما... به دستهای خالیام اشاره دارند. به این که نیستی.
جای پایمان روی خاک. نه، ما که ماندهایم، دریغ از رفتن.
یک هزار و چند؟
خودت را برسان. یک بار برای همیشه. بیا که بشنوی، قدِ یک عمر تنهایی بگویم.
اینجا که جز خاک نیست، چند هزار و چند؟
هر بار سایه ای مرگ تازه را دفن کرد و سوگوار در سکوت مرثیه خواند، این تپه حرفهای ناتمام دارد. قسم به نادانی و تلاشمان برای نفهمیدن. قسم به آن روزها که چشم گذاشتیم و باز نکردیم، دست کودکیمان را بسته اند.
بیا که داستان سایه ها را شرح دهم.
این روزها که سخت سالهای درازیست، آخرین سایه بودهام، مرگ به جانم سرایت کرده است. ببین، چنان در سکوت جا ماندهام که میدانم، دیر یا زود این مرضی که در جان هر که مانده، که خاموش است، سر باز میزند و سایهای برای دفن خواهد رسید. قسم به چشم های بسته روی مرگ هر کس که فریاد زد، قسم به ترس احمقانهات.
از ده سال قبل از سی و یک سال پیش، هر چه مدعی مانده بود، نیست. تو ماندهای، نگذار این سایه در خودش خاموش شود. نگذار این بیماری همه را بمیراند، نگذار این ریشه بخشکد.
دیر بیا، اما بیا.
میدانم دیر میرسی، امید اما زهر پایداریست...