گفته بودم که میان علفهای هرز بزرگ شدم. آنقدر کنارشان زیستهام که آموختم چگونه هرز باشم.
تجربه و دانش به آمیختگی استعداد با در نظر گرفتن محدودیت های زمان و گاهی اقبالِ آدمی، محصول درخوری می شود. به آن داستانهای جغرافیای زندگی و جبر و اختیار را هم اضافه کنیم تا گفت و گویمان بیشتر شود.
پدرم از دیوار افتاد، دستش را که از ساعد شکسته بود عمل کردند، بعنوان همراه بیمار، یک شب کنارش بودم. در اتاقی که شش تخت داشت و هر بیمار داستان خودش را داشت. کنار پدرم، پیرمردی بود که چندان درد نداشت و می گفت نَوهاش حین بازی روی پایش پریده و به دلیل شکستگی انگشت پا راهی بیمارستان شده بود، در عوض پدرم به اندازه ی کافی خسته بود و درد می کشید.
پای پیرمرد نیمه در گچ بود، ساعتی بعد پزشک وارد اتاق شد، بعد از سرکشی، از پرستار خواست پانسمان پای پیرمرد را عوض کند، وقتی پانسمان قبلی را باز می کردند پیرمرد لبخند می زد، درد هم نداشت، پانسمان باز شد، وقتی کف پایش را دید، حالت چهره اش عوض شد، انگار درد را حس می کرد، مایوس به اطراف نگاه کرد و گفت: یه پین شبیه به میخ کف پای منه!
تا اطلاع ثانوی نباید راه می رفت، اما حالا دیگر آرام نبود، به او گفتم: درد انسان از جایی شروع می شود که دچار دانستن شود.
بیا شروع کنیم به دانستن، اما طاقت رنج های آینده را داشته باش و کنارم گریستن به حال هر چه هست را تحمل کن. بدان که آبستن میشویم تا مدتها درد را تجربه کنیم. بدان که همین دانستنت اعتیاد دانستن آینده است و تنها خواهی ماند. هر چه بیشتر بدانی، تنها تر می شوی.