جیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.
گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست.
زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکستهاند. خورشید، خیره به ابرهاست، به او پشت کردهاند. غمگین زمین را مینگرند.
روی دیوارها پر از قابهای خالیست. ماجرایی که گمان می کنم خواب درازیست. به یاد ندارم از کجا این خاطره آغاز شده، خوابی که از عدم راه گم کرده است و به ماورای تاریک ذهنم رسیده است. اختیار بیدار شدن را گرفته اما واقعی نیست.
واقعی نیست.
بارها از کوچه ای گذشتهام که مقصد راه به شروع همان کوچه می رسید. در بزرگسالی زمین می خورم و دستی بلندم می کند، همان دست مرا هل میدهد، در کودکی بیدار میشوم با خاطرات گذشته ای که سالها بعد اتفاق افتادهاند.
نامه در دست، کاغذی سپید.
دیوانه ها گریخته اند، با چتر بسته، چشمِ باز، کابوس های زنده، لبخندهای شور، زنجیر هایشان جا مانده است.