سالها پیش(حدودا ۱۵ سال پیش)، یه جا که وبلاگ یاد میدادن، یکی توضیح داد که میتونین مطالب روزمره بذارین، اتفاقها رو، احساسات رو، خاطرات رو.
اون وقتا مد شده بود، خیلی ها وبلاگ داشتن. از همون روزها از رفتار عمومی فرار میکردم، به خودم گفتم اگه همه وبلاگ دارن من نمیخوام داشته باشم.
چند سال بعد(حدودا سه سال پیش)، یه پست از همین وبلاگ رو برا یکی توی توییتر فرستادم، خوند، دایرکت داد که این روزا کمتر کسی سمت وبلاگ میره، حالا همه توی شبکه های اجتماعی هستن، قطعا داشتن اینستا توی این زمان واسم خوشایند نبود و نیست، توییتر هم که عضو شدم به این دلیل بود که فضای متفاوتی داشت و مثل اینستا(توی جامعه ی خودمون) همهگیر نبود.
نوشتم، گاهی، یه وقتا با صدای بلند برای دوستم میخوندم. توجه زیادی نمی گرفتم ولی میخوندم یا واسش لینک میفرستادم تا بخونه.
چند نفر دیگه هم که خوندن گفتن نگارش خوبی نداره و منظور مطالب واضح نیست، گفتم برای خودم مینویسم(چرت و پرت) راستش میخواستم تو که میخونی(مخاطب) با همین نگارش بد و نداشتن خط زمان و مکان، به مغزت فشار بیاری و سعی کنی بفهمی، حد اقل کاش سوال برات پیش بیاد و تفسیر شخصی کنی، هرچند که اغلب میخوندن و رها میکردن. چه کنم که بیشتر آدما این روزا دوست دارن فکر نکنن، اصلا اگه فکر کنیم که حال و روزمون این شکلی نیست.
حالا بیا تکرار کن که یه لحظه تفکر بهتر از هفتاد سال عبادته. پشت نقابت بمون و تکلیفت رو تموم کن. من اگه بات شوخی هم کردم واسه اینه که فکر کنی، همون یه بار هم کافیه، ببینم نمیخوای، پافشاری نمیکنم که منو بخونی.
به هر حال...
اینا رو گفتم تا کمی آروم بشم. اگه قرار باشه هر بار خودم رو برای آدما شرح بدم، بهتره یه کاغذ مثل پروفایل اینستا بچسبونم به خودم تا هرکسی دید بخونه و توضیح ندم، البته اگه مثل خیلی هاتون نقاب نباشه.
بعد از گذشت زمان چند نفری بودن که توجه کردن، فکر کردن و از چنتا نوشته هام استقبال کردن، نه همشون. یکیشون تو.
به این زبان:
برای تو مینویسم، امید دارم که بخوانی، کاش میتوانستم بگویم میدانم خواهی خواند، با این حال مینویسم. دیر به دیر اما قول می دهم که مینویسم.