قسم به زمان، به سکونِ لبخندی که از تو جا مانده در ذهنم، به لالاییِ مادرم سی سال پیش، قسم به در و دیوار و پنجره، به آسمان، قسم به نامه رسان، خستگیمان به انتهایش میرسد.
صدای خندههایمان که در عدم جا مانده است، شادی، مدتهاست با خاطرات دستکاری شدهات به عذابهای گهگاه، مرحمی.
اگر بینندهای هست و ماجرایمان را دیده است، اگر شنوندهای هست و فریادمان را شنیده است، گر کسی خوابمان را دیده یا در ذهن پرورانده است، کاش روزهای خوب را هم به داستانمان بیاورد.
گلایههایم از خویش و کاسه کوزه ها...
دوست، زندهای؟ تو هم این روزها، چشمت همه را تار میبیند؟ همه جا خاکستری؟ تو هم جای صورتشان، کفشهایشان را دیدهای؟ شده بی خیال شَوی، در همهمه ها، ناگهان صدای موجها را شنیدهای؟
بگذار بگویم این روزها، به یاد آوردم آن روزها که سرگرم پر کردن کولهام با صدای آژیر در جا خشک شده بودم، همان روزها که گفتند راه برگشت بسته است و اتوبوس و انفجار، خاک و خون و حصر! همان روزها در زمان ایستادهایم.
چه بسا که قبل از آن! همگی جا ماندهایم.