میخواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
میخواستم سرِ به سنگ خوردهام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهیست که سراسر به تباهی رسیدهاند، کودکانی که صدا را شنیدهاند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خوردهاند. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و برنگشتند.
دستشان را بگیرم، قعر چاه را به خودم به تو نشان دهم.
در تاریکی، داستان دروغ هایم را با صدای بلند بخوانم، لبخندها، ترفند ها، دستبند ها... چه صادقانه رنج کشیده ام، چه ساده باورهایی شکل دادم و داستان ها ساختم از پوچِ خیالهای کهنه ام.
میخواستم سالهای آینده را به خاطر بیاورم.