چه خوابیست که صبح نمیخواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ...
تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمیفهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ میدانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.
چه صُبحی که بیداری نمیخواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیالهایی که ریشه در نادانیام دارند، چه تلخ که میدانم، نمیدانم.
قیامت را که یادت هست؟ با تو اَم آدم.