آرمان حسینی

نَدان

گفته بودم که میان علف‌های هرز بزرگ شدم. آنقدر کنارشان زیسته‌ام که آموختم چگونه هرز باشم. 

تجربه و دانش به آمیختگی استعداد با در نظر گرفتن محدودیت های زمان و گاهی اقبالِ آدمی، محصول درخوری می شود. به آن داستانهای جغرافیای زندگی و جبر و اختیار را هم اضافه کنیم تا گفت و گویمان بیشتر شود.

  • چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹

برای تو می‌نویسم

سالها پیش(حدودا ۱۵ سال پیش)، یه جا که وبلاگ یاد می‌دادن، یکی توضیح داد که می‌تونین مطالب روزمره بذارین، اتفاق‌ها رو، احساسات رو، خاطرات رو.

  • چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹

برای اکنون

بیا تصور کنیم، با چشمان بسته رنگ های دیگری بپاشیم روی فکرهای درهم آمیخته از کلاف این روز ها که جاری اند. 
نه نمی خوام یه توصیف طولانی بزنم و سعی کنم ادبی بنویسم، واقعلا الان حسش رو ندارم برای جست و جوی کلمات به ذهنم فشار بیارم، راستشو بخوای توی این مدتی که گذشته چند بار ایده های خوبی واسه نوشتن به ذهنم رسید اما اونقدر تنبلی کردم که بی خیال…
من هنوز نمی دونم واقعا از خونمون تا سر کوچه که می رسم به یه درخت چند قدم میشه! چند بار هم رد شدم اما یادم رفت بشمرم. بار ها فکر کردم که توی بهار و تابستون از اون درخت عکس بگیرم، حتما باید زاویه و قاب دوربین مثل عکس پاییز باشه، انگار باید یه دوربین رو زنجیر کنم سر کوچه، تکون نخوره و هر وقت نگاش کردم بفهمه که باید یه عکس از چیزی که می بینه بگیره. به زمستون فکر نکردم، وقتش هم بود ولی اصلا ژست اون درخت بیچاره واسه زمستون خوب نبود، بد جوری توی خودش پیچیده بود نمی خواستم روزهای تلخشو یادم بیاد.
گلاب به روتون، بابام دیشب برای دست به آب رفته بود توی حیاط، کارش که تموم شد صدام زد گفت بیا! آرمان مه اومده؟ قبلش هوا صاف بودا! رطوبت رو وقتی داشت زیر نور عبور می کرد می دیدم، گفتم آره. حالا دیگه من ول کنم خراب شده بود، پدر رو با خودم کشوندم سر کوچه که تصویر بزرگ تری از مه ببینیم. که دیدیم. حیف، اون حوصلش نمی شه زیاد بمونه به این چیزا نگاه کنه. خلاصه که اون درخت از دور چشمک می زد، درست هم که نمی دیدمش که. 
برگشتم خونه پای کد نشستم، نشد کار کنم، به علی و پویا پیام دادم و پرسیدم که اونا هم اطرافشون مه دیدن؟ نمی دونم به خودشون زحمت دادن که حد اقل تا پنجره بیان و چک کنن ولی جوابی هم نگرفتم. علی گفت می دنم چته! الان به این فکر می کنی که می تونستی توی ماسال باشی. آره خب. فکرشو کن الان می تونستیم واقعا. ولی… بیخیال.

  • جمعه ۱ فروردين ۹۹

بگیران به لبخند

همین روزها که شهر زانو بغل گرفته، به افق تیره ی روبرو نگاه می کند، اهالی، زمستان عجیبی را تمام می کنند و بهار عجیبی آغاز می کنند.

همیشه تاریک نوشته ام، چنان تأثیر داشت که خودم را در آینه نمی‌بینم، تو را نمی‌بینم، دقیق‌تر که می شوم، هیچ کس حتی خدا را نمی‌بینم.

  • سه شنبه ۱۳ اسفند ۹۸

بی نهایت

چه خوابیست که صبح نمی‌خواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ...

تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمی‌فهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ می‌دانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.

چه صُبحی که بیداری نمی‌خواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیال‌هایی که ریشه در نادانی‌ام دارند، چه تلخ که می‌دانم، نمی‌دانم.

قیامت را که یادت هست؟ با تو‌ اَم آدم.

  • دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۸

خاوران

می‌دانم دیر می‌رسی.

همین روزها که سال‌ها می‌گذرند، نگاهی به در می‌کنم، نگاه به دیوار و قاب‌های خاک خورده. گاهی در آیینه، سایه ای سالخورده.

قسم به نادانی‌ام، به نیمه‌ی بازمانده از گذشته‌ام، به حال. وزنه‌ی این روزها چه سنگین روی سینه‌ام جا خوش کرده است. اتفاق‌هایی که دقیق به خاطر نمی‌آورم سرم را به دیوار می‌رسانند. آنچه خاطرم هست، اما... به دستهای خالی‌ام اشاره دارند. به این که نیستی.

  • شنبه ۲۸ دی ۹۸

به خودم

می‌خواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.

می‌خواستم سرِ به سنگ خورده‌ام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.

در انجماد ذهنم سالهای سیاهی‌ست که سراسر به تباهی رسیده‌اند، کودکانی که صدا را شنیده‌اند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خورده‌اند‌. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و برنگشتند.

دستشان را بگیرم، قعر چاه را به خودم به تو نشان دهم. 

در تاریکی، داستان دروغ هایم را با صدای بلند بخوانم، لبخندها، ترفند ها، دست‌بند ها... چه صادقانه رنج کشیده ام، چه ساده باورهایی شکل دادم و داستان ها ساختم از پوچِ خیال‌های کهنه ام.

می‌خواستم سالهای آینده را به خاطر بیاورم.

  • چهارشنبه ۱۱ دی ۹۸

Pen pal

صدای باز شدن در می‌آید و سرما احاطه‌ام کرده است، در تاریکی نشسته‌ام، کنار فراموش های گذشته، خاموش‌های حال و کور‌های آینده. 

سالهای آویزان در سَرَم، عبور باد و کاغذهایی که پراکنده‌اند.

  • دوشنبه ۲ دی ۹۸

شماره ی شصت

جیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.

گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست. 

زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکسته‌اند. خورشید، خیره به ابر‌هاست، به او پشت کرده‌اند.  غمگین زمین را می‌نگرند.

روی دیوارها پر از قاب‌های خالیست. ماجرایی که گمان می کنم خواب درازیست. به یاد ندارم از کجا این خاطره آغاز شده، خوابی که از عدم راه گم کرده است و به ماورای تاریک ذهنم رسیده است. اختیار بیدار شدن را گرفته اما واقعی نیست.

واقعی نیست.

بارها از کوچه ای گذشته‌ام که مقصد راه به شروع همان کوچه می رسید. در بزرگسالی زمین می خورم و دستی بلندم می کند، همان دست مرا هل می‌دهد، در کودکی بیدار می‌شوم با خاطرات گذشته ای که سالها بعد اتفاق افتاده‌اند.

نامه در دست، کاغذی سپید. 

دیوانه ها گریخته اند، با چتر بسته، چشمِ باز، کابوس های زنده، لبخندهای شور، زنجیر هایشان جا مانده است. 

 

  • شنبه ۹ آذر ۹۸

یخبندان

قسم به زمان، به سکونِ لبخندی که از تو جا مانده در ذهنم، به لالاییِ مادرم سی سال پیش، قسم به در و دیوار و پنجره، به آسمان، قسم به نامه رسان، خستگی‌مان به انتهایش می‌رسد.

  • دوشنبه ۴ آذر ۹۸
Designed By Erfan Powered by Bayan