بگیران به لبخند :: آرمان حسینی

بگیران به لبخند

همین روزها که شهر زانو بغل گرفته، به افق تیره ی روبرو نگاه می کند، اهالی، زمستان عجیبی را تمام می کنند و بهار عجیبی آغاز می کنند.

همیشه تاریک نوشته ام، چنان تأثیر داشت که خودم را در آینه نمی‌بینم، تو را نمی‌بینم، دقیق‌تر که می شوم، هیچ کس حتی خدا را نمی‌بینم.

اعتراض دارم، به خودم که سیاه بدست گرفتم، وصف سیاهی را نوشتم. اعتراض دارم به سکوت خودم، به فریاد های قلم، به شهرهای خالی از آدم در سَرَم.

چه لبخند ها که دریغ کرده ام، چه بسیار که نبخشیدم، چه قول ها، قرارها...

ایستاده‌ام درست میان تاریک‌ترین خیابانِ شهرِ توی سَرَم، به خالیِ دست های لرزان خود نگاه می کنم، خیابان، هر آنکه بود و نیست، خانه‌های خاموش و هیچ! تنها مانده‌ام.

ای ناامید، همراه دیروز و امروز، همین زمستان از تلاشِ ماندنم، تلاشِ ناامید های اطرافم، دیدم که وارونه‌ایم. 

مُشتم را ببین!(با چشم اشاره می کند به خروار...)

با این اگر، بسیار کارِ ناتمام روی دستمان است، اگر این خاموشی تمام شود.

دیدارمان، لبخند و آغوش، می‌خواهم تپیدن قلبت را با تمام وجود حس کنم، لبخندت را، امید به آینده ای که روی بوم سپید زندگی، غرق رنگش می کنیم. ببین چه باران و چه آفتابی که هر کدام به جای خود، برای من، برای تو اما با هم انتظار می‌کشند، چه داستان تازه‌ای...

سفر کنیم و بمانیم، میانِ آدم‌های ساکن میانِ راه. در سفر بمانیم.

 

  • سه شنبه ۱۳ اسفند ۹۸
Xibalba

بخشی از بزرگ‌شدن، یا دیگه «پیر شدن»، اینه که میانه‌ی عمیق‌ترین گریه‌ها هم می‌دونی فردا، یا همین چند لحظه دیگه، حال و روزگار دیگری‌ست. عجیب‌تر حتی، صدایی رو میانه‌ی گریه می‌شنوی که بهت یادآوری می‌کنه که می‌دونم روزگار تلخه، سخته، زهره، قبول... گریه کن، خوب و به‌دل و عمیق، که بتونی خودت رو جمع‌وجور کنی دوباره، برای باقی سختی و تلخی و زهری، هرچه که هست.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan