سالها پس از انتظار این روزها که جز گذشته ای در آینده نیستند، در زمان حال، می پرسی از حال و روزم.
من آن روزها منتظر تغییر بودم و هیچ. تو دیگر دنبال چیز تازه ای نباش. هر بار به ناچار و بیشتر به اختیار، عقب رفتم و قدم های وارونه ام خوب از پس ویرانی خویشتنم بر آمدند.
بوسیدم. هر عادت خوبی که در خودم باقی مانده بود و مچاله انداختم در زباله های زمان حال آن روزها.
لبخند به تمام آواری که سرم ریخت و تنها نگریستم به شکستن قوانین مضحک بی استفاده ای که انگار دلخوشم کرده بودند. آینده را در سرم زندگی کردم و گذشته را در خواب دیدم.
در تمام فیلم نامه های آینده ام نقش پیرمردی که فراموش کرده است باقی ماند. انگار خیال های آینده نگرانه ام نقش اولی داشت که کارش فراموش کردن آدمهاست. به نظر تو اولین کسی که فراموش می کند خودش باشد یا آخرین؟
دوست داشتم، آنگونه در ذهنت بمانم که گاهی میان لبخند هایت، اخم هایت، سفر ها و تنها شدن هایت به خاطرم بیاوری. حتی پس از سالها ناگهان در ذهن تو زنده شوم. نه اینطور که خودم را شناخته ام همانطور که تو یادت مانده است. کاش دست کم جاودانه باشم آنگونه که داستان پیش پا افتاده ام را برای دیگران تعریف کنی.
پستچی زنگ خانه ات را بزند و یک جعبه را بگذارد پیش پای تو. این جا رو امضا کنید لطفا...
بعد جعبه را باز کنی و ماجرای معما گونه ام آغاز شود. کاش کسی برایش آنقدر مهم باشد که پاسخ معمایی که خوانده است را پیدا کند. بخوانی: هر چه را دوست داشتم بگویم و نگفتم را برای تو اینجا نوشته ام.
معمایی که در آن تمام روزهایی که نبودم و تنها تو را در یادم نگه داشته بودم، مثل سفرنامه بخوانی و به عکس هایی که انگار کسی کنارم ایستاده است بخندی.
کاش از این خواب بیدار شوم، در زمان همان روزهای گذشته که امروز است، چشم باز کنم و قدرشان را بدانم.