سلام،
از حال این روزها اونقدر گفتنی هست که هر کدوم رو شروع کنم توی وقت کمی که داریم، ناتموم می مونه، ببخش که این بار هم مخاطب توئی و گوینده من.
الان چیزی که بیشتر تو ذهنم هست اینه که منو دید و بی واکنش رو برگردوند! چیزی که آمیخته با سردرد جریان پیدا میکنه.
من فقط رد میشدم، قول میدم حتی اگه تو من رو نمی دیدی، این که فقط خودم ببینمت کافی بود واسم و جذاب تر.
من، از همونا که خوب هستن و انتخاب خوبی نیستن!
توی سیّال آمیخته از بی رنگی، زیر فشاری که تنفس ممنوعه، شوک هم که همچنان با ناگهان های همیشگی من رو با خودش درگیر میکنه، اینبار رگهای سَرَم رو به انفجار میرسونه، باز پایان رو نزدیک تر میکنه تا با لحن آروم خودم به کسی بگم: لطفاً مواظبم باش.
تلخ.
می بافم، بلندی موهای تو رو با افکار پیچیده ی خودم.
هنوز صدای قلبم رو نشنیدی، این روزها من توی شریان کنار گوشم لمسش می کنم، من که با دست های تو بازی نکردم، باور می کنی توی افکارم دست از سر خودم بر نمی دارم؟ باور میکنی.
تلخ تر.
باز میکنم، با شکستن استخوانی که زیر آن، همین چیز معیوب و ناگهان هایش کلافه اند، موج دردی که رفت و آمدش هنوز به چشم نمی آید و باز نرفته می آید، چقدر این برگشتن مدام شبیه رفتن مدام توست.
خب فکر کنم سردرگم شدی، و اینم از اوناست که دوست نداری، کاش میتونستم شونه هاتو بگیرم و مدام تکون بدم و هر چی از دهنم در بیاد بهت بگم، باز بگم که آفرین، از من بد تری وجود نداره و خوب کردی که هنوزم دنیای رویایی من رو با نقاب واقعی اونا مقایسه می کنی.
چه تلخ.