اونوقتا همیشه یه حسی همراهم بود، قبل خواب، وقت بیداری، وقتی که تنها قدم می زدم! انگار طعمشو می چشیدم.
سالهاست که بعد از وقتی که نمی دونم، همیشه خودم رو توی اون شرایط قرار میدم و اون حس، دیگه نیست.
موقت بود؟!
توی آبان رو به خیابان وامیستادم، به یه جایی که نمی دیدم خیره میشدم و به چیزی که نمی دونم فکر می کردم.
زیاد!
انگار آینده ای وجود نداشت.
شاید این مشکل فراموشی جزئیات هم از همون روزاست، همون که به همه چی بی تفاوت بود.
من کجا بودم؟!
هنوز خیلی قبل تر رو کمی یادمه، شاید مغزم همه چی رو دستکاری کرده، من توی فضای باز پشت خونه توی شقایق ها بازی می کردم، ولی می ترسیدم، وقتی بیشتر دور می شدم کمتر دلم می خواست برگردم، هنوزم وقتی از یه جای دور برمیگردم حس خوبی ندارم، چندان این رو توی ذهنم مرور نکردم که هیچ جا مثل خونه خود آدم نمیشه.
اون وقتا که توی خنکی خیابون قصرالدشت راه می رفتم، چقدر باغ ها بیشتر بودن! چقدر ماشینا کمتر بود، چقدر آدما سرگرم بودن، الانم سرگرم هستن اونوقتا سرگرم هم و الان سرگرم...
یه روز زیر بارون از بازار انقلاب تا نزدیکای خونه راه رفتم چون کرایه تاکسی نداشتم، وقتی نزدیک شدم و سوار تاکسی شدم، گفتم ببخشید آقا صندلیتون خیس میشه! گفت اشکالی نداره، حس اون زیر بارون بودن رو دیگه توی هیچ بارونی نداشتم.
یه روزم زیر بارون منتظر تاکسی بودم، بالاخره یکی رسید، خیلی شلوغ بود، خیلی! وقتی سوار تاکسی شدم و در رو بستم ناگهان همه ی سر و صدا ها رفت و چند ثانیه بعد برای اولین بار آهنگ لالا لالا دیگه بسه گل لاله رو شنیدم.
همین آخریا هم یکی بهم گفت، تو یه چیزی داشتی و کشتیش! (اینو تو که داری میخونی می دونی!)
هیچوقت دوست نداشتم برا کسی تموم بشم، واسه همینم جزئیات کامل رو کسی نداره.
بگذریم.
داشتی چی میگفتی؟ آهان درباره برد پیت صحبت میکردی و قبلش اینکه کتاب طاعون کامو رو هم بخونی...