بازی کودکانه ای که هم بازی رهایت می کند، تو می مانی و شادی ناکام. آغاز شد اما بی اختیار پایان نیافت، کاش نیمه ی راه بودیم، کاش هم بازی تازه ای پیدا نمیشد، آه این کودکانه تا ابد با تو خواهد ماند.
حسی که با تو خواهد ماند، مثل خالی شدن از هر چه داشته ای، وامانده ای خیره به دستهای خالی، سر به زیر و آرام، کاش کودکی تصمیم های کمتری داشت، تصمیم بگیر که هرگز دچار واماندگی نشوی، تصمیم بگیر مثل پانزده سال بعد فراموش نکنی که تصمیم گرفته ای.
تصمیم گرفتن اتفاقیست جاری که در آینده میریزد.
هر لحظه در خطر دچار شدن هستی، هر لحظه که بینشت با آنچه میبینی می آمیزد، اشتباه شیرین تازه ای تکرار می شود، کاش نیمه ی راه رهایت نکنند.
کاش کسی پیدایت کند، وقتی که دانسته در ناشناخته های خودت گم میشوی.
کاش دستی از آسمان بیاید.
قربانی، ای وامانده از کودکی در کودکی، ای در انتظار هر کسی غیر از خودت، چه قیمتی داشت آن روز که انتقام کودکیت را از هر کس و ناکس می گرفتی؟!
انباشته های را که سوزاندی، آنچه بی منت برای خویش تمام کردی، آن معامله ای که با سایه ات کردی چه بود؟!
هنوز که خیره ای به خالی دستانت! جا مانده ای میان داستانت!
ترس دارم از خاموشی آینده، از آن جاری تصمیم که خشکید، ترس دارم از مرگ در کودکی.