سرفراز از نداشتن، ندانستن.
آزاد از دغدغه های خودساخته در شهری از قوانین اختیاری، دست و پنجه نرم کردن با اجبار از اختیار آگاهانه، آگاهی از ندانستن، از نداشتن.
هر لحظه تعریفی از دروغ های اطراف ساخت، وارونه ها را به حقیقت نزدیک کرد و زمان خرید، برای ادامه ی ماجرا، از ندانستن، نداشتن.
اعتماد کن به منطقی های برخواسته از مغزی که دربست در اختیار احساس کردن است، تا جایی که دیده های نادیده را، شنیده های نشنیده را، فدای لهجه ی درگیر با نداشتن، با ندانستن کنی.
سقوط در آسمان را از روی این صندلی درگیر جاذبه باور می کنی؟
می دانی فرق یک متر و چند کیلومتر برای مورچه ی درحال سقوط چقدر است؟
تو با فرصت هایی که دادی به من، باعث شدی جهان کوچکتر شود، باعث شدی باور های اشتباهی را بپذیرم، یا تو درگیر ندانستن شدی و من درگیر نداشتن، تا معنی همین پاراگراف نمیدانم، شاید وارونه را هرگز متوجه نشوی، تا کسی با خواندنش خیره به من، بپرسد: خودتم می دونی چی داری می گی؟!
از قرار نامعلوم غیر از نداشتن، درگیر ندانستن هم شده ام.
این روز ها عجیب، زمین و زمان دوخته شدند و دست در دست هم اتفاق ها را با قوانین ناشناخته ی من تلفیق کردند، اتفاق هایی از جمله تو.
کاش حین کنار آمدن با ندانستن، داشتن نصیبم می شد.