سیگنال :: آرمان حسینی

سیگنال

چشماش بسته بود ولی خیس.

انگار داشت توی بُعد دیگه ای عبور می کرد که چیزای تلخی رو دیده.

حس می کردم از دیروز من با خبره، حس می کردم قبل از رسیدنم متوجه شده که نزدیکم، یه روز که میخواستم بش یه خبر بد بدم، انگار با رسیدنم خبر هم بش رسیده باشه، موهای سفیدش بیشتر شده بود. همیشه عشق شقیقه ی سفید بود، می گفت سفیدی موهام خوب پیش میره ولی هنوز به شقیقه هام نرسیده!

اوایل دکتر میگفت امیدی بش نیست، اونقدر اتفاق های عجیب افتاد که دکتر از امید حرف نمیزد. گاهی فکر می کردم داره نقش بازی می کنه. به حضور آدمای توی تایم ملاقات واکنش نشون میداد. اینو می شد از ضربان قلبش فهمید.

آخریا توی تمام ایده آل ها غرق بود. ساکت نمی موند، ولی گفتنیاش رو هم نمی گفت. توی این همه سال فهمیدنش واسم سخت نبود. معلوم بود یه چیزی رو سانسور می کنه.

دکتر چند روز بعد از سکوتش راجع به ناامیدی، می گفت بدجوری واسه موندن تلاش می کنه!

فضای اطراف، واسه همه پر از بُهت شده بود، یعد از گذشت دو هفته با تمام اتفاق های تلخی که هر بار با رسیدنم حسشون می کرد و هر بار چشمای بستش خیس میشد، دیگه موی سیاهی نمونده بود واسش، کار از شقیقه هم گذشته بود.

از صحبت دکتر در مورد تقلای موندن چیزی نگذشته بود که خوابشو دیدم.

همه چیز خیلی واقعی بود، توی یه کوچه که انتها نداشت قدم می زدیم، خونه های روبروی هم عجیب بودن، پنجره های بزرگ، درهای کوچکی که تا نیمه با بلوک بسته شده بودن، انگار غروب هم تمومی نداشت، پشت سرم غروب بود و روبرو هم غروب، چرا هیچ چیز واسم غیر واقعی نبود؟! یادم نبود کوچه از کجا شروع شده! حس می کردم پشت هر کدوم از اون خونه های عجیب، یه باغ هست و پشت باغ دریاست؛

می گفت گاهی چیزای متفاوتی دیده، آدمای آشنایی رو دیده، می گفت چند بار با خونه هایی روبرو شده که در نداشتن ولی بلوک ها رو داشتن و یکی پشت بلوک ها نگاش می کرده، می گفت حس می کردم کمک می خواد ولی بی اختیار بودم و ادامه می دادم؛ 

پرسیدم آشنا ها چی؟ گفت تو رو زیاد دیدم، ولی از دور، وقتی هم می رسیدم رفته بودی، دور تر از تو اونای دیگه رو می دیدم و قبل از تو میرفتن، اون درهای عجیب رو چند بار قبل از رسیدنم دیده بود.

گفت: یه فرصتی پیش اومد که اینجا رو بت نشون بدم، فرصتی پیش اومد که بگم حس می کنم غروب داره تموم میشه! بزودی شب میشه و مطمئنم صبحش زود میرسه.

ناخودآگاه پشت سرم رو نگاه کردم و غروب پشت سرم دیگه نبود! وقتی روبرو رو نگاه کردم دیدم اون خیلی دور شده، سایشو توی مغرب می دیدم.

---ادامه داره.---

  • شنبه ۲۹ مهر ۹۶
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan