سرفراز از نداشتن، ندانستن.
آزاد از دغدغه های خودساخته در شهری از قوانین اختیاری، دست و پنجه نرم کردن با اجبار از اختیار آگاهانه، آگاهی از ندانستن، از نداشتن.
یه روز خوب میشم، دیر یا زود. یه روز که با محدودیت ها میله ساختم و با میله ها قفس.
ازون قفس هایی که میشه کنجش نشست و میله ها رو شمرد.
دستش را از دست داد
راز های پشت پرده با دیوار فرو ریخت و چیزی نماند جز، همان که جز تو همه می دانند!
او همچنان در آیینه آخم دارد به من، او گاهی می خندد و گاهی چشم می بندد روی گاهگاهی شدنهایم.
او می خندد به من.
کسی که نیست جز، آثار بودن.
جز گذشته ای دور، سردرگم آینده!
چیزی که نیست جز، تصویر و جای رویا روی دیوار، حفره ای بزرگ در آسمان شب و حفره ای بزرگتر در آسمان روز! منشا نور، قعر چاه.
چشماش بسته بود ولی خیس.
انگار داشت توی بُعد دیگه ای عبور می کرد که چیزای تلخی رو دیده.
حس می کردم از دیروز من با خبره، حس می کردم قبل از رسیدنم متوجه شده که نزدیکم،
پیش نمیاد، نمیاد، یه وقتا هم هرکی باشی نمیشه کنترلش کرد. ولی بعد ازاینکه همه چی بد پیش بره، دیگه فرمونش رو یه جا گم و گور می کنی، اگرم بخواد پیش بیاد حسش نمی کنی.
سخت نمیگذره، فقط آروم میشی، فکر به حسرتاشم نمی کنی.