معلق در بی نهایت سیاهی، مثل خواب هایی که هرگز خاطرت نخواهند ماند، فراموشی از عدم جاریست، با چشم باز هم ندیدن، برای خود کاریست.
آه، مثل ریشه ای پوسیده ای، زیر شنهای بیابانی سالخورده، آنجا که ریشه بودن هم دچار نا بیناییست.
هر جا که تنگ دستی از این جبر و آزار انتخاب های بعد از جبر، در معادلات پیچیده ای در خود به خود قانون ساده ای ساخت و در سیاهی باخت، ستاره ای خاموش آتش گرفت.
هر جا که در یخبندان یخچال های هزاران سال خورده ات، سیاهچاله ای در حال بلعیدن خویش است و با خود به خود، ستاره ای خاموش آتش گرفت.
هنوز دچار ندیدن، از آغاز ناپیدا، پایان مبهم، ستاره های خاموش راز های نادیده را با خود به خود آتش می زنند.